خاطرات تبلیغی

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسنده

دفتر تبلیغات اسلامی

10.22081/rt.2015.68152

چکیده

«مرحوم حاج شیخ عباسعلی اسلامی» می‌گوید: یکی از اطبای متدین که به ایمان مذهبی او باور داشتم و سال‌ها با هم دوست بودیم، روزی به منزل ما آمد، با چهره‌ای خشمگین با من روبه‌رو شد و پس از سلام مختصری، گفت: «آقا! من گِلۀ بزرگی از شما و نوع شما آقایان دارم.» گفتم: «بفرمایید! چه شده؟» گفت: «درست است که من تحصیلات عالیه دارم و در کارم که طبابت است واردم؛ ولی از تحصیلات دینی بی‌بهره‌ام و چون پدر و مادرم متدین و اهل نماز، عبادت و زیارت بودند، من هم تحت تعالیم آنها وظایف دینی خود را به همان صورت و عادت کودکی تاکنون که سنی از من گذشته است، ادامه داده­ام. دیروز از حرم حضرت عبدالعظیم س بیرون می‌آمدم، جوانی که ته‌ریشی داشت نزد من آمد، سلام کرد و مؤدبانه گفت: «خیلی معذرت می‌خواهم! چون دیدم از حرم بیرون آمدید، معلوم می­شود مرد معتقد و متدینی هستید و حتی مستحبات را هم که یکی از آنها زیارت است رعایت می‌کنید. خواستم تذکری دهم! انگشتر شما ظاهراً طلاست! اگر چنین است، برای مرد حرام است و تمام مدت شب و روز تا وقتی انگشتر دست اوست، موجب گناه است؛ نماز را هم باطل می‌ کند.»